با دنیای کابوس وار 1984 اورول آشنا شوید

به گزارش وبلاگ وبساز، در دهه 1940، جورج اورول (George Orwell) رمانی منتشر کرد که آینده ای دیستوپیایی و کابوس وار را به تصویر می کشید. البته آینده برای زمان خودش، چون اکنون ما آن آینده را پشت سر گذاشته ایم.

با دنیای کابوس وار 1984 اورول آشنا شوید

در این رمان، دنیا در سال 1984 به شکلی غیرقابل شناسایی تغییر نموده است. پس از این که قرن 20 وارد جهتی هولناک شد، همه آثار باقیمانده از گذشته نابود شدند و اورول هم دنیایی را تصور کرد که در آن تمامیت خواهی در همه جای دنیا حرف اول و آخر را می زند. در این دنیا فردگرایی مرده و ماهیت واقعیت و تاریخ صرفاً به نظر شخصی افراد بستگی دارد.

البته این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، چون 1984 زاده خیالات اورول بود، ولی این رمان در فرهنگ عامه به محبوبیتی تازه و بی سابقه دست پیدا نموده است، چون بسیاری افراد پیوندهایی بین جامعه تاریک این رمان و جوامع امروزی پیدا نموده اند.

اورول هیچ گاه ظهور اینترنت و سیاست های منحصربفرد قرن 21 را پیش بینی نکرد. ولی برخی افراد طوری درباره رمان او حرف می زنند که انگار پیش گویی آینده بوده است. مثلاً یکی از عناصر رمان که در این زمینه زیاد به عنوان مثال قرار می گیرد، زیر نظر داشتن مطلق و دائمی همه شهفرایندان از جانب اینگساک (Ingsoc) است که به نظارت گسترده (Mass Surveillance) حکومت های امروزی روی شهفرایندانشان تشبیه می گردد. هرچقدر تعداد این مقایسه ها بیشتر می گردد، محبوبیت رمان نیز بالاتر می رود.

در این مقاله قصد نداریم که دنیای امروزی را با دنیای 1984 مقایسه کنیم. این مقاله صرفاً خلاصه ای از سیاست، تاریخ و جنبه های ژئوپلیتیک دنیایی است که اورول در 1984 به تصویر کشید. با توجه به این که در این مقاله دنیا و جوامع به تصویر کشیده شده در 1984 به طور کامل شرح داده می شوند، بسیاری از نکات داستانی مهم رمان در آن لو رفته اند. بنابراین حواس تان باشد.

در ادامه مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد.

اجازه دهید مقاله را با کمی پیش زمینه تاریخی شروع کنیم. سوال این است که دنیا دقیقاً چطور به چنین کابوسی تبدیل می گردد؟

در رمان اورول، قرن بیستم صرفاً زنجیره بلندی از تراژدی هاست که پشت سرهم اتفاق می افتند. در این قرن، در عرض چند دهه کل پتانسیل بشریت زیرپا له می گردد و جهت درخشانی که تمدن در آن در حال جلو رفتن بود به بی راهه کشیده می گردد. با توجه به این که رمان در سال 1949 منتشر شده، جای تعجبی ندارد که در این سال است که آینده به قهقهرا کشیده می گردد.

همه چیز پس از خاتمه جنگ دنیای دوم و شروع جنگ سرد شروع شد، چون در این دوره تقسیم شدن دنیا به حوزه های قدرت مختلف قابل مشاهده است. برای مایی که در قرن 21 زندگی می کنیم، می دانیم که خاتمه جنگ سرد به چه نتیجه ای ختم می گردد: شوروی سقوط می نماید، جنگ اتمی هیچ گاه اتفاق نمی افتد و… ولی در خط زمانی اورول، تنش چند ده ساله بین آمریکا و شوروی هیچ گاه اتفاق نمی افتد. به جایش، اوایل دهه 50 جنگ دنیای سوم شروع شد.

شهرهای بزرگ در سرتاسر دنیا - من جمله کول کستر (Colchester) - بمباران اتمی شدند، ولی بمب اتمی روی لندن نیفتاد. تنها چیزی که می دانیم این است که بریتانیا چند بار مورد اصابت بمب های اتم نهاده شد. این بمباران حوالی سال 1954 رخ داد.

طی بمباران، شوروی به قلب اروپا حمله کرد و ارتشش تا دل شبه جزیره ایبری (حوالی اسپانیا و پرتغال) پیشروی کرد. جزیره بریتانیا به آخرین سنگر اروپا در برابر شوروی تبدیل شد.

پس از خاتمه جنگ دنیای سوم، کشورهای دنیا غرب - یعنی اتحادیه کشورهای مشترک المنافع بریتانیا، ایالات متحده آمریکا، کانادا، آفریقای جنوبی، استرالیا و نیوزلند - با هم متحد شدند و کشوری به نام اوشینیا (Oceania) را به وجود آوردند. در ادامه اوشینیا آمریکای جنوبی را نیز به قلمروی خود افزود.

پس از این اتفاق تاریخ کمی مبهم می گردد. چیزی که می دانیم این است که به خاطر اتفاقات تراماتیک جنگ در اوشینیا و شوروی تنش داخلی شدت گرفت. پس از 1954 اوشینیا درگیر جنگ داخلی شد. یک سر این جنگ نظام سرمایه داری بود و سر دیگر نوعی ایدئولوژی داخلی. در 1984 این جنگ با عنوان انقلاب (The Revolution) مورد اشاره قرار می گیرد. این ایدئولوژی پیروز شد و به شکل یک حزب واحد عایدی: اینگساک.

کمی جلوتر بیشتر به این حزب خواهیم پرداخت. قبلش بیایید ببینیم شرایط باقی قسمت های دنیا چگونه است. در دهه 50 و 60 در چین و شوروی به طور همزمان انقلاب شد. بولشویکیسم نو (Neo-Bolshevikism) روسیه و اروپا را با هم متحد کرد و آن ها به کشور اوراسیا (Eurasia) تبدیل شدند.

چین هم پس از یک دهه درگیری داخلی، در نهایت به ایستیشیا (Eastasia) تبدیل شد. ایدئولوژی حاکم بر چین نابودی خود (Obliteration of the Self) بود. عجب نام قشنگی، نه؟

هیچ یک از ساکنین اوشینیا از این تاریخچه کوتاه و ناقابلی که برایتان تعریف کردم مطلع نیستند. این جمله راه خوبی برای معرفی کردن شما به این دنیای دیستوپیایی است. در سال 1984 دنیا بین این سه کشور (اوشینیا، اوراسیا، ایستیشیا) تقسیم شده است. هر سه کشو سر ناحیه ای که با عنوان جبهه استوایی (Equatorial Front) شناخته می شوند با هم درگیر جنگی بی خاتمه هستند.

جبهه استوایی شامل آفریقای شمالی، خاورمیانه، هند و جنوب شرقی آسیا می گردد. نواحی جبهه استوایی دائماً در حال دست به دست شدن بین سه ابرقدرت هستند.

با این که تاریخ اولیه قرن بیستم روی کاغذ فقط چند دهه با سال 1984 فاصله دارد، ولی در عمل انگار فاصله زمانی شان چند هزاره است. هر تاریخی که پیش از پیدایش اینگساک وجود داشته عملاً نقش افسانه و اسطوره دارد و آنچه وجود دارد، جامعه ای است که تمامیت خواهی را به شدیدترین حالت منطقی خود رسانده است.

اول از همه، به بریتانیا خوش آمدید. البته اگر شهفرایند بریتانیا در سال 1984 باشید، آنجا را با این نام نخواهید شناخت. برای شما بریتانیا فرودگاه 1 (Airstrip 1) است.

برای عده زیادی بریتانیا خاطره ای دوردست است. سلطه حزب روی فکر مردمش آنقدر قوی است که حتی حقیقتی ساده مثل نام یک مکان، در فکر آن ها به رویایی دوردست تبدیل شده است، طوری که مردم از خودشان سوال می پرسند آیا اصلاً این نام وجود داشته؟ آیا در واقعیت کسی آن را به زبان می آورد؟ بعد به کل سوال را فراموش خواهند کرد.

این برجسته ترین ویژگی اوشینیا است. در این کشور کنترل روی اطلاعات آنقدر شدید است که حقایق (Facts) با واقعیت (Reality) برابر نیستند و واقعیت هم هر چیزی است که برادر بزرگ (Big Brother) و اینگساک تعیین کند. (برادر بزرگ نام رهبر سیبیلوی اینگساک است که هویتش تعیین نیست و حتی معلوم نیست آیا وجود خارجی دارد یا نه).

اینگساک همه چیز را کنترل می نماید. اینگساک همه چیز را می بیند. اگر ادعا کنیم اینگساک جامعه را تغییر داده، به هیچ عنوان حق مطلب را درباره اش ادا ننموده ایم. اینگساک جامعه را نابود کرد و از خاکستر آن چیز تازهی ساخت که در آن فقط خودش می تواند رونق پیدا کند. تمدن غرب اساساً مرده است. اکنون تنها اثری که از تمدن وجود دارد، بستری برای حاکمیت بی چون وچرای حزب است. اینگساک چطور پیروز شد به چنین حدی از سلطه جویی دست پیدا کند؟ به طور دقیق نمی دانیم.

جا دارد اشاره نمود که وقتی می گوییم اینگساک یک حزب است، منظورمان حزبی مثل دموکرات ها و جمهوری خواه ها یا حتی نازی ها نیست. اینگساک عملاً یک جامعه در دل جامعه است. فرهنگ و قوانین حاکم بر اینگساک در مقایسه با فرهنگ و قوانین حاکم بر مردم معمولی فرق دارد.

اوشینیا به سه طبقه اصلی تقسیم شده است:

1. حزب داخلی (Inner Party): حزب داخلی بخشی بسیار سِری از حزب است که فقط سران و کنترل نمایندگان کشور در آن قرار دارند. این بخش شامل 2 درصد از جمعیت می گردد.

2. حزب بیرونی (Outer Party): حزب بیرونی بخش دیوان سالارانه حزب است که از کارمندان وفادار و تحصیل نموده تشکیل شده است. این بخش شامل 13 درصد از جمعیت می گردد.

3. کارگران (Proles): کارگران یا پرول ها (که عموماً به شکلی تحقیرآمیز به کار می رود) شامل هرکسی می گردد که عضو حزب داخلی و بیرونی نباشد. کارگران مردمی بی سواد و ساده لوح هستند که در فقر زندگی می نمایند و از هیچ آرمان یا ایده ای که آن ها را به سمت زندگی بهتر راهنمایی کند مطلع نیستند.

در مقام مقایسه خاندان های اشرافی بازی تاج وتخت (Game of Thrones) را مدنظر داشته باشید. آن ها مسائل و فرهنگ مخصوص به خود را دارند، در حالی که توده مردم رعیت های بیچاره ای هستند که کسی بهشان اهمیت نمی دهد.

حزب داخلی و خارجی به چهار وزارت اصلی تقسیم شده است:

  • وزارت صلح (Ministry of Peace): وزارتی که کارش جنگ افروزی علیه اوراسیا یا ایستیشیا است.
  • وزارت عشق (Ministry of Love): وزارتی که کارش سرکوب مخالفان داخلی است.
  • وزارت حقیقت (Ministry of Truth): وزارتی که کارش فراوری و ترویج پروپاگاندا و تبلیغات سیاسی است. البته پروپاگاندا واقعاً حق مطلب را درباره کاری که این وزارت انجام می دهد ادا نمی نماید. هدف وزارت حقیقت بازنویسی، ابداع یا نابود کردن هرگونه خبر یا مدرک تاریخی است که با روایت رسمی حزب تناقض دارد. مثلاً در اخبار از قهرمانان جنگی ای ستایش می گردد که در واقعیت وجود ندارند.
  • وزارت فراوانی (Ministry of Plenty): وزارتی که کارش رسیدگی به مسائل مالی و سهمیه بندی است. این وزارت درباره این که کدام کالا به چه کسی تعلق می گیرد و چه کالایی برای توزیع بین مردم قدغن می گردد تصمیم می گیرد.

همه وزارت ها در وزارت خانه هرمی شکلی واقع شده اند که در افق آسمان لندن خودنمایی می نمایند. ارتفاع آن ها به 300 متر می رسد.

در اوشینیا تنها چیزی که اهمیت دارد اینگساک است. با توجه به این که کارگران بی سوادتر از آن هستند که اهمیت داشته باشند و گول زدنشان هم به راحتی آب خوردن است (از راه توسل به حس میهن پرستی شان یا ایجاد کردن بحرانی دروغین)، حزب برای ادامه دادن به بقای خود فقط باید نگران ثبات خودش باشد. برای همین حزب به نظارت یا کنترل کردن اکثریت مردم اهمیت نمی دهد.

از این نظر اینگساک کارکردی شبیه به بدن انسان دارد. بدن برای سالم ماندن کافی است عناصر ناخواسته (مثل بسیاری از ویروس ها و باکتری ها) را از خود خارج کند. در بدنه حزب نیز افرادی که دارای قوه تفکر انتقادی هستند و وفاداری کامل به حزب ندارند نقش ویروس و باکتری را ایفا می نمایند.

چند دهه قبل، در دهه 50 و 60، پاکسازی بزرگی داخل بدنه حزب رخ داد. اینگساک تک تک تهدیدات باقیمانده از دنیای قدیمی را از بین برد تا جایگاه خود را هرچه بیشتر بین هواداران متعصب تازه حفظ کند. با توجه به این که حزب بخش زیادی از جمعیت حزب و توده مردم را در جریان پاکسازی از بین برد، پیروز شده کنترل روی حقایق را تحت انحصار خود دربیاورد.

به عنوان مثال، حزب اعلام نموده که هواپیما را اختراع نموده است. حال این ادعا به یک حقیقت تبدیل شده است و همه به آن باور دارند. وزارت حقیقت وظیفه دارد هر مدرکی را که با این ادعا تناقض دارد و نشان می دهد هواپیما را کس دیگری اختراع نموده از بین ببرد. اعضای حزب که این ادعا را مورد سوال قرار دهند، یا گم ونیست می شوند، یا برای اصلاح و تربیت به وزارت عشق فرستاده می شوند. این دروغ آنقدر تکرار می گردد و مدارکی که آن را نقض نمایند، آنقدر نابود می شوند تا این که اختراع شدن هواپیما به دست حزب به حقیقتی بی چون وچرا بین مردم تبدیل گردد.

چگونگی وقوع این اتفاق یک فرآیند است و اورول هم آن را این گونه توصیف نموده است: طی گذر دهه ها، اینگساک پیروز شد عناصری را عادی سازی کند که چند قرن می شد در دنیا غرب منسوخ شده بودند، عناصری از قبیل:

  • اختلاف طبقاتی شدید
  • بی سوادی
  • جنایت های گسترده از جانب حکومت
  • سانسور شدید

علت عادی سازی این عناصر این بود که هرکس که باهاشان موافق نبود، یا مرده بود یا بیش ازحد بی اهمیت بود. پس از عادی سازی این عناصر، حزب با پرورش بچه هایی وطن پرست و متعصب پایه ای محکم برای آینده خود فراهم کرد. ایدئولوژی اینگساک چنان ریشه عمیقی دارد که بسیاری از بچه ها والدین خود را به خاطر ارتکاب جنایت فکری (Thoughtcrime) به حکومت گزارش می دهند.

اینگساک فرهنگ را از نو آفرید و عباراتی را ابداع کرد که فقط به حزب و انشعاباتش اجازه وجود داشتن بدهند. جنایت فکری اساساً به هر چیزی اطلاق می گردد که در تضاد با سیاست حزب قرار داشته باشد. اگر کسی جنایت فکری مرتکب گردد، ممکن است به دست پلیس افکار (Thought Police) ناپدید گردد. وقتی از ناپدید شدن حرف می زنیم منظور فقط گم ونیست شدن نیست. آیا دیده اید وقتی بچه های مدرسه ای با یکی از دوستان شان قهر می نمایند، عمداً به او بی محلی می نمایند؟ در اوشینیا از بی محلی خبری نیست. بچه های مدرسه کلاً فراموش می نمایند آن شخص وجود داشته است. حتی فراموش کردن خود را نیز فراموش می نمایند. پلیس افکار کاری می نماید که انگار آن شخص هیچ گاه وجود نداشته است. تمام مدارک حاکی از وجود داشتن آن فرد از بین می فرایند یا تغییر می نمایند و هیچ کس هم حق ندارد اشاره ای به وجود داشتن او بکند. به اصطلاح آن شخص غیرشخص سازی (Unpersoned) می گردد. اگر خانواده یا دوستان شخصی که غیرشخص سازی شده به هر نحوی به او اشاره نمایند، خود این کار جنایت فکری محسوب می گردد و ممکن است آن ها نیز به این سرنوشت شوم دچار شوند. اگر برایتان سوال بود که اینگساک چطور پیروز شده در چنین مقیاسی نارضایتی مردم را سرکوب کند، راهش این بوده است.

عباراتی چون جنایت فکری و غیر شخص سازی به زبان رسمی حزب تعلق دارند: گفتار نو (Newspeak). گفتار نو عملاً همان انگلیسی است، ولی انگلیسی ای که کنترل شدیدی روی آن اعمال شده تا احیاناً کلمه ای که وجودیت حزب را تهدید کند، ابراز نگردد.

گفتار نو از عبارات ساده انگارانه ای چون گفتار اردکی (Duckspeak)، جنایت فکری (Crime Think) و سیاه سفید (Black White) تشکیل شده است. تقسیم کردن زبان به بخش های کوچک تر، باعث می گردد مباحثه قابل کنترل یا قابل رد کردن باشد. به لطف گفتار نو، اینگساک عملاً گفتمان سیاسی را تحت انحصار خود دارد، چون تمام واژه های آن را خودش ابداع نموده است.

در 1984 گفتار نو چیزی فراتر از یک زبان عجیب غریب است. در این جامعه شستشوی مغزی آنقدر عمیق و شدید است که حتی تا سطح افکار شخصی نیز پیش می رود. در این جامعه با قلمی که در دستان یک کارمند اداره قرار گرفته است، می توان واقعیت و تاریخ را عوض کرد. هیچ کس هم نخواهد دانست که آن قلم چه می نویسد.

این پدیده دوگانه باوری (Doublethink) نام دارد. دوگانه باوری یعنی داشتن دو باور متناقض و باور داشتن به درستی هر دو. هیچ کدام از دو این باور متناقض درستی یکدیگر را لغو نمی نمایند و درستی هردو پذیرفته می گردد.

برترین مصداق دوگانه باوری جنگ بی خاتمهی است که در کتاب جریان دارد. حزب به مردم می گوید که اوشینیا همواره با اوراسیا درگیر جنگ بوده است، حتی با وجود این که چند سال پیش ایستیشیا دشمن اصلی کشور بوده است. مردم خودشان به چشم بمباران شدن خیابان هایشان را از جانب ایستیشیا دیدند، ولی همه باور می نمایند که این بمباران کار اوراسیا بوده است، چون برادر بزرگ و حزب این را می گویند. حالا اوراسیا دشمن همیشگی اوشینیا محسوب می گردد و همه متفق القول هستند که ایستیشیا همواره متحد اوشینیا بوده است. ولی هر لحظه ممکن است این حقیقت تغییر کند.

هرگاه که تغییر تازهی درباره حقایق صورت می پذیرد، حزب تاریخ را بازنویسی می نماید تا با این تغییر مطابقت داشته باشد. این مسئله از جانب مردم قابل بحث نیست. صرفاً حقیقت همواره همین بوده است. اگر حزب بگوید که رنگ آسمان به جای آبی قرمز است، مردم به این باور خواهند رسید که آسمان همواره قرمز بوده است.

وقتی می گوییم به این باور خواهند رسید، منظور وانمود کردن نیست. آن ها با تمام وجود، از صمیم قلب و با یقین کامل به این باور خواهند رسید که آسمان همواره قرمز بوده است. حتی به فکرشان خطور نمی نماید که چنین تغییری اتفاق افتاده است. این پدیده به یکی دیگر از عبارات گفتار نو به نام سیاه سفید اشاره دارد.

شاید سوالی برایتان پیش بیاید: چطور ممکن است چنین اتفاقاتی بیفتد؟ آیا همه احمق هستند؟ اگر بخواهیم به دموگرافی جمعیت نگاه کنیم، بله. بیشتر مردم احمق هستند. ولی قضیه به این سادگی نیست. مشکل اینجاست که بیشتر مردم فقط دنیایی را که در آن زندگی می نمایند می شناسند. کره شمالی را به عنوان مثال در نظر بگیرید (در واقع می توانید تمام اطلاعات این مقاله را به کره شمالی نسبت دهید - کیم جانگ ایل حتماً باید از این کتاب تاثیر پذیرفته باشد!). اگر چند نسل آدم را تربیت نموده باشید تا شما را بپرستند، هر چیزی که دلتان بخواهد می توانید بگویید. چون هیچ کس هیچ اطلاعاتی فراتر از آنچه کل عمرش به خوردش داده اید، ندارد تا با توسل به آن حرف هایتان را زیر سوال ببرد.

سوال دیگری که ممکن است پیش بیاید این است که اینگساک دقیقاً چه جناحی دارد؟ فاشیستی؟ سوسیالیستی؟ تمامیت خواه؟ آیا سیاست های تعیینی دارد؟ هدف نهایی اش چیست؟

اینگساک ذاتاً یک تناقض است و خودش از دل دوگانه باوری بیرون آمده. اینگساک رسماً سوسیالیستی است. یکی از آموخته های آن این است که روزهای پیش از انقلاب افتضاح بودند، چون شهفرایندان در برابر سرمایه داران سر تبزرگ فرود می آوردند (به معنای واقعی کلمه). حزب ادعا می نماید که سرمایه داران می توانستند هر زنی را برای هم آغوشی انتخاب نمایند و هیچ کس نمی توانست روی حرفشان حرف بزند. اما بعد اینگساک ظهور کرد و دنیا را برای همواره بهتر کرد.

اما با وجود این ادعاها، اینگساک از سوسیالیست ها و سیاست های سوسیالیستی متنفر است و همه هم به طور مستقیم به این مسئله واقف اند، ولی کسی مسئله ای در آن نمی بیند، چون قدرت دوگانه باوری در همین نهفته است.

ایدئولوژی اینگساک عملاً تفاوتی با ایدئولوژی بولشویکیسم نو (که متعلق به اوراسیا است) و ایدئولوژی نابودی خود (که متعلق به ایستیشیا است) تفاوتی ندارد. عملاً همه این سه ابرقدرت جامعه ای یکسان هستند. تفاوت های تکنولوژیک و اجتماعی شان چندان زیاد نیست. با این حال این سه ابرقدرت این شباهت ها را به رسمیت نمی شناسند یا صرفاً نادیده یشان می گیرند. رویکرد آن ها نسبت به این مسئله مبهم است.

چیزی که کاملاً واضح و تعیین است رابطه بین این سه ابرقدرت است. این رابطه جنگ بی خاتمه است. جنگ عاملی است که چرخ این دنیا را می چرخاند و به هر سه ابرقدرت اجازه بقا می دهد. جنگ بهانه ای عالی برای پرت نگه داشتن حواس مردم، کنترل توده بی سواد و حفظ قدرت از جانب برادر بزرگ است. اینگساک وظیفه خود می داند از مردم در برابر ارتش اوراسیا یا ایستیشیا در شرق محافظت کند و این نقش محاظت نماینده توجیهی قوی برای وجود داشتنش است.

جنگ این سه ابرقدرت سر چیست؟

منابع؟ بعید است، چون آن ها به قلمروی بسیار گسترده ای حکم فرمایی می نمایند و تمام منابع موردنیاز خود را در اختیار دارند.

قدرت؟ این هم بعید است، چون هیچ کدام از این سه ابرقدرت نمی تواند دیگری را نابود کند. این حقیقتی از پیش تثبیت شده است.

پس سر چه؟ سر هیچ چیز. جواب همین است: سر هیچ چیز. جبهه استوایی (که پیش تر به آن اشاره شد) و جبهه قطبی (Polar Front) به هیچ کس تعلق ندارند. جبهه استوایی صرفاً یک زباله دان مالی است که این سه ابرقدرت تمام تجهیزات و نیروهای نظامی بیش از حد بزرگ خود را به آنجا می فرستند تا از شرشان خلاص شوند. این سه ابرقدرت مثل دستگاه داغ نموده ای هستند که بر اثر کار زیاد دائماً در حال بیرون دادن بخار از منافذ خود است.

در این جنگ مرزها دائماً در حال تغییر هستند، سربازان بی شماری به خاطر جنگیدن سر قلمروهایی که هیچ کس آن ها را نمی خواهد کشته می شوند و مردم هر کشور نیز به بردگی گرفته شده اند و دائماً بین مرزها جابجا می شوند تا برای سرپا نگه داشتن این ماشین جنگی بزرگ که دائماً در حال تکرار این چرخه است، کار نمایند.

هر سه کشور مجهز به سلاح اتمی هستند و اگر بخواهند می توانند به راحتی همدیگر را نابود نمایند. حمله به بریتانیا یا اروپا، شروع کردن جنگ در روسیه یا چین و حمله به مراکز قدرت همه امری امکان پذیر هستند، ولی این کارها موازنه قدرت را به هم می ریزد و کسانی هم که در راس قدرت این سه کشور قرار دارند، قدرت خود را دوست دارند. برای همین آن ها دائماً سر جنگل و بیابان جنگ راه می اندازند تا آنچه را که دارند حفظ نمایند و آتش ناسیونالیسم را در دل مردم زنده نگه دارند.

دنیای 1984 - چه واقع گرایانه باشد، چه نباشد - دنیای تاریک و ترسناکی است و در قلب آن پیغامی مهم نهفته است که برای دنیای امروزی ما نیز اهمیت زیادی دارد: اطلاعات مهم هستند و کنترل این اطلاعات مهم تر است. این بزرگ ترین درسی است که می توان از این رمان یاد گرفت. کل کاری که اینگساک انجام داد، در راستای این بود که جمعیت را وفادار و احمق نگه دارد تا کسی متوجه فریب خوردن خود نگردد. این هدف آنقدر مهم بود که حتی کسانی که وظیفه یشان فریب دادن مردم بود، نباید می فهمیدند که در حال فریب دادن مردم هستند.

آیا این پیغام به دنیای ما مربوط می گردد؟ این سوال آنقدر جنجالی است که حتی نمی خواهم جوابی سرسری به آن بدهم. ولی بهتر است خودتان در خلوت خودتان خوب به آن فکر کنید.

منبع: Alternate History Hub

منبع: دیجیکالا مگ

به "با دنیای کابوس وار 1984 اورول آشنا شوید" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "با دنیای کابوس وار 1984 اورول آشنا شوید"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید